...............
براي آنان که مفهوم پرواز را نمي فهمند، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر مي شوي.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۸, شنبه

عاقبت دختر بازی
.
ساعت ۸ شب بود که دوستم محمد زنگ زد که ميای بريم يه چرخی بزنيم٬ من هم گفتم بريم ٬ اومد دنبالم و رفتيم يه رستوران يه چند کيلومتر بيرون از شهر ٬ تا اومديم سفارش بديم موبايلش زنگ خورد بعد که صحبت کرد گفت بچه ها تا شما شام بخوريد من برم سر يه قرار و بيام گفتيمش که نکن و نساز بابا کجا ؟ گفت به يه دختر بعدازظهر شماره دادم برم ببينمش و بيام ٬ خلاصه هر کاری کرديم به هيچ صراطی مستقيم نبود٬ يک ساعت گذشت دو ساعت گذشت نيومد ديگه نگرانش شديم به گوشیش زنگ زديم ٬ يه مردی گوشی رو برداشت ، گفت من گوشی رو پيدا کردم حالا ميخوام برم بهش بدم٬ آخه مگه ميشه يکی که موبايلش تو ماشين باشه گمش کنه !!! بعد هرچی که بهش زنگ ميزديم اشغال بود خلاصه خيلی نگرانش شديم ٬ ديگه نا اميد بوديم که يهو طرف گوشی رو برداشت ٬ اين دفعه يکی ديگه بود جالب اينجاست که اون فقط سوال می پرسيد ٬ داداشش هم که با ما بود خيلی ريخته بود به هم ٬ بهش گفتم برو کلانتری شايد يه بلايی سرش آورده باشن حالا بخوان تو رو هم بکشونن يه جايی يه بلايی سرت بيارن ٬ اون رفت و من هم اومدم خونه ٬ همين که رسيدم موبايلم زنگ خورد ٬ برداشتم ديدم محمده !!! گفتم مرديکه احمق معلومه تو کجايی ؟‌گفت همين که رسيدم سر قرار يه چند نفر ريختن سرم و ب زدن ٬ موبايلم هم ازم گرفتن و فرار کردن !!!‌ حالا کو داداشم ؟ گفتم دلواپست بود رفت کلانتری ! تو هم برو کلانتری که پيداش کنی ٬ از شانسش هم داداشش موبايل نداره٬ همين الان که ذارم تایپ ميکنم باز زنگ زد گفت رفتم کلانتری ولی پيداش نکردم ٬ حلا بيچاره برادرش نگران معلوم نيست کجا دنبال اين چشم سفيد محمده
نتيجه اخلاقی : هرکس خربزه ميخوره پای لرزش هم بايد بشينه ٬ اين وسط حال ما رو هم گرفتن، اگه باز خبری شد تو پست بعدی مينويسم

۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه

دانشگاه = پشت کوه
زنده باد خودم ، بلاخره بعداز چند قرنی سعی و کوشش و جدیت تونستم فونت وبلاگم رو به زیبا ترین فونت دنیا یعنی تاهوما تغییر بدم ، فکرمیکنم اگه اینجوری پیش برم آخر سر یه مهندس کامپیوتری از آب دربیام، از این به بعد باز مثل گذشته روده درازی میکنم و زیاد مینویسم خوب شاید جای تاسف داشته باشه ، بگذریم امروز به پیشنهاد کیوان نویسنده وبلاگ از پشت یک سوم کتابی با عنوان جامعه شناسی خودمانی رو خریدم و بطبع خوندم ، (یکی نیست بگه پسر بشین درسای خودتو بخون بعد مطالعه آزاد) مضمونی سراسر منتقدانه به جامعه ایرانی داره ، یه جورایی حرف دل آدم رو میزنه ، پشت جلدش شعری از ملک الشعرای بهار چاپ شده که منو دیوونه کرد آخر سر هم خواستم از این جریان اعتصاب بگم که تو دانشگاه شیراز یه چند نفری یه کارایی کردند ولی دانشگاه ما اصلاً و ابداً خبری نبود همه مثل دانشجوهای عاقل و بالغ سرشون تو کار خودشون (یعنی ...، آره) بود
.
.
.
این دود سیه فام که از بام وطن خاست ...... از ماست که بر ماست
وین شعله سوزان که برامد ز چپ و راست ...... ازماست که بر ماست

۱۳۸۶ اردیبهشت ۳, دوشنبه

چرا حسادت ؟ چرا تنگ نظری ؟ چرا تنهايی ؟ چرا غم ؟ بيماری‌؟ فرار ؟ مهاجرت ؟ غربت ؟ سختی ؟ کار ؟ جون کندن ؟ مرگ ؟ کشتن ؟ جنگ ؟ تبعيض ؟ گريه ؟ بی پولی ؟ فقر ؟ ترس ؟ فحشا ؟ تن فروشی ؟ آرزو ؟ دل مردگی ؟ فيلترينگ ؟ بی محبتی؟ وبلاگ ؟ دوست ؟ دشمن ؟ خليج عرب ؟ زندانی ؟ چرا چرا چرا !!!؟
.
.
پ ن : دوست خوبم دیووبد جکوب از من خواسته در مورد ترس هام بنویسم ... در واقع من از چیزی نمی ترسم ولی دغدغه های من اونهایی هستش که نوشتم حالا از جوزف ٬ همنفس ، از پشت یک سوم ، شباهنگ ، ورون ،سانی ، سان جون ٬ مریم ، دیوانه ها در ادارات ، مرجان ، دورترین مرغ جهان ، نسیم ، جامپر ، رژا ، مامان و بابا و دخترشون ، یک مرد تنها ، رونوشت بدون اصل ، گل پر و دوستش ، تندر ، صادق جم ، زی زی گولو ، یاداشتهای یک عکاس ، یاس و دیگر دوستانی که بعلت نداشتن حضور ذهن از نام بردنشون معظورم درخواست دارم که از چيزايی که تو زندگيشون ازش مي ترسن بنويسن

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

طبق معمول گذشته هر شب تا سحر بیدارم و همینطور از خواب صبحگاهی محروم
.
ولی خبر روز اینه که رئیس جمهور همین جاست ، یعنی شیرازه ؛ طبق صحبتهاشون تصمیم به احداث ورزشگاه اختصاصی برای بانوان و آقایان در تمام شهرستانهای استان گرفتند ، اتفاقاً مورد توجه مردم هم قرار گرفته بود و از این حرکت خیلی خوششون اومده بود ، واقعاً که چقدر ملت ما گلن، چقدر حال میکنن که تو شهرشون یه سالن ورزشی داشته باشن
.
فردا هم سد سیوند آب گیری میشه درست یا غلطش رو نمیدونم ولی اینو میدونم که طبق گفته ی سازمان میراث فرهنگی ایران بالاترین نقطه ی آب این سد تا مقبره ی کورش حدود هشت کیلومتر هستش
.
پ ن : کسی از دوستان بلاگری نمیدونه چطور میشه این فونت بلاگمو تاهوما کنم ؟ معذلی شده بزرگ ! به همین دلیل نمیتونم مطالبمو کامل آپ کنم

۱۳۸۶ فروردین ۲۷, دوشنبه

زردها بیهوده قرمز نشدن
.
قرمزی رنگ نینداخته بیهوده بر دیوار
.
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
.
گرته ی روشنی ی مرده ی برفی همه کارش آشوب
.
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار
.
من دلم سخت گرفته است از این
.
میهمان خانه ی میهمان کش روزش تاریک
.
به یاد فرهاد مهراد
.
پ ن : تنهایی هایم رو با فرهاد پر میکنم

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

lماجرای جراحی من
.
روز بیستم فروردین یکی از سخترین روزای زندگیم بود ساعت دو بعدازظهر لباسمو پوشیدم و قبل از بیرون اومدن از خونه چشمم به سه تارم خورد نشستم و ترانه ی نوبهار آروز رو زدم بعد به سمت بیمارستان حرکت کردم شلوغ , کثیف . همهمه , صف طولانی حسابداری , استرس , ناراحتی تا اینکه ساعت شش با یکمی پارتی بازی صدام کردن که برم اتاق عمل , عمل سرپایی و با بی حسی موضعی بود , فقط موقع زدن آمپول گاو کش ِ بی حسی درد بسیار شدیدی رو احساس کردم و بعد فقط به صدای پرستار که با دکتر در مورد سیاست و اجتماع صحبت می کرد گوش می دادم در عرض ده دقیقه جراحی تموم شد و پرستار مهربون کمکم کرد تا لباسمو بپوشم و گفت میتونی بری , یه ماچ هم ضمیمه لپم کرد و خداحافظ , همین که پام به طبقه اول رسید درد شروع شد , هرچی ثانیه ها می گذشت بیشتر می شد و بیشتر, دیگه میخواستم زمینو گاز بگیرم که داداشم ماشینو از تو پارکینگ آورد بیرون و سوار شدم و اومدیم خونه , حالا که چهره مامانم رو توی اون لحظه به خاطر میارم بخودم میگم واقعاَ بهشت زیر پای مادران است و بس, تا آخر شب ناله میکردم و اشک می ریختم , امروز که از ماجرا دو روز میگذره خیلی بهترم یواش یواش دارم رو فرم میام
.
پ.ن 1 : اگه میخواین بدونید که کجامو عمل کردم , مربوط به دستگاه گوارشی میشه که یه چیز معمول و پیش پا افتاده ای هستش, که دیگه رفع شد
پ.ن 2 : یه عمل به این سادگی اینقدر درد داشت دیگه چه برسه به عملای بزرگ مثل زایمان , ارزش نداره این همه زجر

۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

نحسی 13
..
دیروز سیزده بدر همه رفتند باغ و به من گفتن بیا بریم من هم حوصله نداشتم نرفتم، نشستم پای تلوزیون حدودای 6 بعدازظهر به طرز فجیهی دلدرد گرفتم، مثل مار دور خودم می پیچیدم، بنظرم حتی از درد زایمان هم بدتر بود، هر کاری کردم خوب نشدم به هر بدبختی بود دست کردم تلفن و زنگ زدم مامانم که به دادم برس، اونم تلفنی یه چند تا دارو تجویز کرد و بعد از نیم ساعت خوب شدم، بعد فهمیدم که سردیم کرده بود، همینه دیگه وقتی سیزده رو خونه بمونی این بلاها هم باید سرت بیاد، تعطیلات هم که تموم شد باز روز از نو روزی از نو همه ملت میفتن دنبال بدبختیشون، آخه یه جمله ای امروز تو روزنامه خوندم که نوشته بود وقتی بهت میگن خوشبخت که بدبختی نداشته باشی باز هم رفتنم کتاب خریدم اینقدر گرونه که نتونستم همه اونایی رو که میخوام بخرم، دو تا کتاب شد بیست هزار تومن نمیدونید چه فشاری بهم امود وقتی پولشو میدادم. راستش من آدمی نیستم که بگم حالا درس دارم بی خیال وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی بشم یه جورایی رفته تو خونم تا این حد که ترم پیش روزای امتحان واسه استراحت بین درس خوندنم، وبلاگ می خوندم، پس نگران نباشید فعلاَ تا نفسی میره و میاد هستم
.
پ.ن: احتمالاَ یه عمل کوچولو در پیش دارم فردا وقت دکتر دارم اگه صددرصد شد بهتون میگم
پ.ن: میخوام یه مقدار اطلاعات هوانوردی رو واستون بنویسم بنظرتون تو همین وبلاگ یه قسمت اختصاص بدم یا یه وبلاگ دیگه ؟

۱۳۸۶ فروردین ۱۲, یکشنبه

J.O.Z.E.P.H یک فنجان قهوه با
امشب یکی از شبهای بیاد ماندنی بلاگاری بود چون با یکی از بهترین بلاگرا ملاقات داشتم ، با جوزف عزیز ، که در طول سفر نوروزیش به شیراز اومده و برای اولین بار ما همدیگرو دیدم ، جاتون خالی این چند ساعتی که با هم بودیم خیلی خوش گذشت و در مورد خیلی از شماها صحبت کردیم ، این هم عکس جاییه که با هم یه قهوه ُ بلاگری خوردیم

پ.ن1 : آخر سر هم دو تا دی وی دی به رسم یادگار بهم داد که از همینجا ازش تشکر میکنم

پ.ن 2 : مثل اینکه قهوه کار خودشو کرد الان سپیده زده و من هنوز بیدارم ، برم یه دوش بگیرم شاید افاقه کرد