...............
براي آنان که مفهوم پرواز را نمي فهمند، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر مي شوي.

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

آسانسور ، من ، یه دختر

سوار آسانسور شدم که برم شرکت اینترنتی برای گرفتن ای دی اس ال که طبقه هشتم بود ، ساختمونش یه آسانسور کوچک درب و داغون داشت که هر لحظه ممکن بود سقوط کنه ، طبقه دوم که رسید وایساد ، در که باز شد نزدیک به هفت هشت تا دختر وایساده بودن ، تا منو دیدن انگار منتظر بودن خیلی ذوق کردن ، یکیشون گفت بچها بپرید تو که خیلی حال میده ، اومدن که بیان تو گفتم بابا بی خیال این آسانسور حداکثر سه نفر جا بگیره، یکی دیگشون گفت خوب بر میندازیم رو هرکی اومد بره تو ، اما نمیدونم بین خودشون چه حرفاایی رد و بدل شد که یکیشونو فرستادن تو ، یه دختر هفده هجده ساله بود ، دست و پاشو گرفتن انداختنش تو ، یکی از دخترا رو کرد به من گفت رسیدی طبقه چهارم دکمه استپ رو بزن حالشو ببر ، ما هم حواسمون هست ، خیالت راحت ، حالا من متعجب با چشای گرد ، این دختر خانم ماجرای ما هم همچین میخندید بیا و ببین ، تا بالاخره اجازه فرمودن و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد ، من پیش خودم گفتم بزار ببینم واقعا منظور اینا چیه ، همین که به طبقه چهارم نزدیک شدم دستمو گذاشتنم روی دکمه استاپ ، دختره یه برقی توی چشاش افتاد ، تا آسانسور وایساد گفتم خوب حالا چکار کنیم ؟ برگشت گفت آسانسورو تو نگه داشتی خودت بگو چکار کنیم ، دیگه اینجا بود که فهمیدم جریان از چه قراره ، دکمه رو زدم و آسانسور شروع به حرکت کرد ، وقتی خواستم پیاده شم گفتم امان از دست شما دخترا