...............
براي آنان که مفهوم پرواز را نمي فهمند، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر مي شوي.

۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

نحسی 13
..
دیروز سیزده بدر همه رفتند باغ و به من گفتن بیا بریم من هم حوصله نداشتم نرفتم، نشستم پای تلوزیون حدودای 6 بعدازظهر به طرز فجیهی دلدرد گرفتم، مثل مار دور خودم می پیچیدم، بنظرم حتی از درد زایمان هم بدتر بود، هر کاری کردم خوب نشدم به هر بدبختی بود دست کردم تلفن و زنگ زدم مامانم که به دادم برس، اونم تلفنی یه چند تا دارو تجویز کرد و بعد از نیم ساعت خوب شدم، بعد فهمیدم که سردیم کرده بود، همینه دیگه وقتی سیزده رو خونه بمونی این بلاها هم باید سرت بیاد، تعطیلات هم که تموم شد باز روز از نو روزی از نو همه ملت میفتن دنبال بدبختیشون، آخه یه جمله ای امروز تو روزنامه خوندم که نوشته بود وقتی بهت میگن خوشبخت که بدبختی نداشته باشی باز هم رفتنم کتاب خریدم اینقدر گرونه که نتونستم همه اونایی رو که میخوام بخرم، دو تا کتاب شد بیست هزار تومن نمیدونید چه فشاری بهم امود وقتی پولشو میدادم. راستش من آدمی نیستم که بگم حالا درس دارم بی خیال وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی بشم یه جورایی رفته تو خونم تا این حد که ترم پیش روزای امتحان واسه استراحت بین درس خوندنم، وبلاگ می خوندم، پس نگران نباشید فعلاَ تا نفسی میره و میاد هستم
.
پ.ن: احتمالاَ یه عمل کوچولو در پیش دارم فردا وقت دکتر دارم اگه صددرصد شد بهتون میگم
پ.ن: میخوام یه مقدار اطلاعات هوانوردی رو واستون بنویسم بنظرتون تو همین وبلاگ یه قسمت اختصاص بدم یا یه وبلاگ دیگه ؟