...............
براي آنان که مفهوم پرواز را نمي فهمند، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر مي شوي.

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

پسر بازی یا ...

شنبه صبح ساعت 6.30 به تهران پرواز دارم ، که حدود دو هفته اونجا خواهم بود که دیگه تمام کارای عقب مونده برای گذاشتن وثیه سربازی و گرفتن پاسپورت و ویزا رو انجام بدم ، اگه کارام درست بشه توی پستهای بعدی میگم کجا میخوام برم ، همه چیز به این دو هفته بستگی داره که آیا وزارت علوم پذیرش فوق لیساسم و قبول کنه و نامه برای خروج از کشور بهم بده یا نه ؟

امروز خیلی بهترم و علائم سرما خوردگی تقریبا از بین رفته اما صبح که رفتم آمپول سومم رو بزنم ، بجای اون خانمی که دیروز بهم دوتا آمپول زد یه آقا بود ، گفت برو بخواب مثل مرد تا بیام ، گفتم دیروزم مثل مرد رفتم و خوابیدم ، همین که دمرو روی تخت منتظر بودم هنوز وارد نشده بود آمپولو به سبک گاوی فرو کرد، نمیدونید چه دردی گرفت ، گفتم آخخخخخخخخخ.



فردا و پس فردا هم دوتای دیگه مونده ، خواستم از زیرش در برم ، اما گفتند که باید دوره ی پنسیلین کامل بشه که دیگه سرماخوردگی سراغت نیاد ، من هم مرد ، دوتای دیگه رو هم میزنم.



اما امروز بعدازظهر رفتم مرکز تجاری و یه سری لباس خریدم ، توی راه برگشت از اونجایی که از ترافیک متنفر هستم انداختم توی یه خیابون خلوت ، دیدم یه 405 همینجور پشت سرم چراغ میزنه و فلشراش روشنه و با سرعت داره میاد سمتم ، سرعتم رو کم کردم و کنار گرفتم تا بیاد رد شه ، همین که کنارم رسید سرعتشو کم کرد ، 5 تا دختر ژیگول بودن که با صدای بلند موسیقی داشتن حرکات موزون انجام می دادن ، خلاصه رفت جلوی منو زد ترمز ، پیش خودم گفتم اینا مس ت کردن ، دستمو دادم کنار و از کنارشون رد شدم ، تا اینکه دوباره سرو کلشون پیدا شد ، دوباره ازم سبقت گرفتن و تا رسیدن جلوی من زدن ترمز ، این دفعه وایسادم ببینم اینا چشونه ، تا وایسادم یکی از دخترا پیاده شد و اومد سمتم ، گفتمش چیه چرا اینجوری میکنید ؟ گفت نترس میای بریم یکم بگردیم ، گفتم نه ! کار دارم ، تا اومدم به خودم بجنبم سوار شد ، گفتمش خانم محترم من دیرم شده باید برم ، گفت باشه ، دست کرد کنسول ماشین و موبایلم رو برداشت یه شماره گرفت ، گفتم به کی زنگ میزنی ، گفت به خودم ، میخوام شمارتو داشته باشم ، همون لحظه موبایلش زنگ خورد ، گفت ما اینجا مسافریم ، بهت زنگ میزنم بریم بیرون ، شب بخیر و پیاده شد