...............
براي آنان که مفهوم پرواز را نمي فهمند، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر مي شوي.

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

میهمان ناخوانده

دیشت حدودای ساعت سه بود که با دیدن ِ یه خواب وحشتناک از خواب پریدم ، همزمان توی تاریکی دو تا چشم براق دیم که با سرعت از روی ظرفای روی سینک ظرفشویی به سمت پنجره باز اتاقم رفت و تمام ظرفا رو کف آشپزخونه ریخت ، خیلی صدای وحشتناکی داد ، دیدم یه گربه تپل ِ که از سرما به اتاق من پناه آورده،اما حسابی ترسوندم ، الان هم که برگشتم خونه و تا چراغ رو روشن کردم همون آقا گربهِ تا منو دید با وحشت تمام وسایلم رو به هم ریخت و گریخت ، نمیدونید چه دورخیزی کرد تا بتونه بره بیرون از روی مانیتور و اسپیکرام بگیرید تا روی یخچال و کابینت، حالا که رفته دلم واسش سوخته آخه بارون میاد، باور کنید من چیزی بهش نگفتم که با دیدن ِ من اینقدر میترسه ، تازه چند بار هم دیدم که داشته از زباله ها غذا میل میکرده، هیچی بهش نگفتم هیچ، تازه گفتمشم نوش جان ، کاش زبون آدمی زاد حالیش بود و بهش میگفتم اگه پسر خوبی باشه و یه گوشه ساکت بخوابه اشکال نداره بیاد پیشم ، تازه منم از تنهایی در میام ، کرایه هم ازش نمیگیرم