
امشب اولین باره که اینقدر دلتنگی رو احساس میکنم ، دلیلش اینه که داداشم از اینجا رفت بنگلور که درسشو اونجا شروع کنه ، این مدت که اینجا بود به مراتب بیشتر از زمانی که توی ایران با هم بودیم به هم نزدیک شده بودیم ، بازم لحظه ی خداحافظی و دلتنگی های سختش ، همیشه از این لحظه متنفر بودم و ازش فرار میکردم ، به یه نحوی اون لحظه ی خداحافظی رو دور میزنم و بدون نگاه کردن به چشم فرد سریع ماچ و بوسه ها رو میکنم و از صحنه دور میشم ، یه جورایی درک کردم که چقدر سخته برای خانواده که یکی از نزدیکاشون میزاره و بار سفر میبنده ، مخصوصا پدر و مادر...