...............
براي آنان که مفهوم پرواز را نمي فهمند، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر مي شوي.

۱۳۸۵ دی ۲۸, پنجشنبه

ف ا ح ش ه خانه سیار

صبح ساعتو واسه 6 کوک کرده بودم تا بشینم درس بخونم حداقل این دوتا امتحان آخری رو خوب بشم که مشروت نشم. دم دمای صبح هوا خیلی سرد شده بود. همین که تو رخت خواب بودم رفتم تو فکر یاد یه موضوعی افتادم که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم. یادم میومد یه روز که داشتم می رفتم مدرسه سوار اتوبوس شرکت واحد شدم بعد اینقدر جمعیت زیاد بود که زن و مرد قاطی شده بود. درست کنار دست من یه زن قد بلند خوشکل و خیلی باکلاس با یه بچه بغل وایساده بود یه مرد هم پشتش بود. من هم سنی نداشم با قدی کوتاه دیده نمیشدم. (البته الان 190 م) خلاصه این مرده یواش یواش اومد جلو و چسبید به اون خانومه الان که دارم می نویسم دقیقاُ به خاطرم میاد آخه خیلی صحنه عجیب و ناراحت کننده ای واسم بود, هر چی بیشتر می گذشت یارو بیشتر به خانومه می چسبید, جالب اینجاست خانمه هم هیچی نمیگفت, من هم که سن و سالی نداشتم بخوام چیزی بگم, تا ایستگاه آخر هم همه پیاده شدن , هر کدومشون به یه سمتی رفتم و والسلام
پ.ن : این که بگید خانومه یه چیزیش میشده فکر نکنم آخه خیلی با پرستیژ بود