...............
براي آنان که مفهوم پرواز را نمي فهمند، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر مي شوي.

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

lماجرای جراحی من
.
روز بیستم فروردین یکی از سخترین روزای زندگیم بود ساعت دو بعدازظهر لباسمو پوشیدم و قبل از بیرون اومدن از خونه چشمم به سه تارم خورد نشستم و ترانه ی نوبهار آروز رو زدم بعد به سمت بیمارستان حرکت کردم شلوغ , کثیف . همهمه , صف طولانی حسابداری , استرس , ناراحتی تا اینکه ساعت شش با یکمی پارتی بازی صدام کردن که برم اتاق عمل , عمل سرپایی و با بی حسی موضعی بود , فقط موقع زدن آمپول گاو کش ِ بی حسی درد بسیار شدیدی رو احساس کردم و بعد فقط به صدای پرستار که با دکتر در مورد سیاست و اجتماع صحبت می کرد گوش می دادم در عرض ده دقیقه جراحی تموم شد و پرستار مهربون کمکم کرد تا لباسمو بپوشم و گفت میتونی بری , یه ماچ هم ضمیمه لپم کرد و خداحافظ , همین که پام به طبقه اول رسید درد شروع شد , هرچی ثانیه ها می گذشت بیشتر می شد و بیشتر, دیگه میخواستم زمینو گاز بگیرم که داداشم ماشینو از تو پارکینگ آورد بیرون و سوار شدم و اومدیم خونه , حالا که چهره مامانم رو توی اون لحظه به خاطر میارم بخودم میگم واقعاَ بهشت زیر پای مادران است و بس, تا آخر شب ناله میکردم و اشک می ریختم , امروز که از ماجرا دو روز میگذره خیلی بهترم یواش یواش دارم رو فرم میام
.
پ.ن 1 : اگه میخواین بدونید که کجامو عمل کردم , مربوط به دستگاه گوارشی میشه که یه چیز معمول و پیش پا افتاده ای هستش, که دیگه رفع شد
پ.ن 2 : یه عمل به این سادگی اینقدر درد داشت دیگه چه برسه به عملای بزرگ مثل زایمان , ارزش نداره این همه زجر