...............
براي آنان که مفهوم پرواز را نمي فهمند، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر مي شوي.

۱۳۸۶ مرداد ۱۰, چهارشنبه

بازداشتگاه

خیر طرح جدید امنیت اجتماعی هم به من رسید, بعداز ظهر رفتم گوشی مبایلم رو بدم تعمیر کنن که توی برگشت یکی از رفقا رو دیدم که با دوست دخترش بود با اسرار فراوونش سوار ماشینش شدم که برسوندم خونه , نزدیکای خونه بودیم که یه پرشیای سفید پیچید جلومون و تابلوی ایست رو نشون داد , به خیال این بودیم که پلیس نامحسوس هستش ولی زهی خیال باطل , با لباس شخصی اومدند پایین و در عرض صدم ثانیه دیدم که توی ماشینشونم و دارم بازجویی پس میدم, یهو دیدم دوستم شاکی شده که چرا به ما گیر دادین , دیدم بیریک در اومد و زدند به دستش من هم تا اومدم بگم چرا بیریک میزند , طرف گفت یه کلمه حرف بزنی به دست تو هم بیریک میزنیم , بعد منو پیاده کردن گفتن تو برو , گفتم کجا برم دوستمو گرفتین میگید برو , خلاصه وایسادم واسطه گری که یکم نرم شدند یکیشون به دوستم گفت اگه راست بگی میزارم بری , دوستمم که دید راهی نداره گفت آره طرف دوست دخترمه , یکمی بهش تند شدند ولی آخرسر بقولشون عمل کردند, این واسشون گوشزدی شد که اینقدر بیخیال توی خیابونا نگردن

پ.ن : شانس آوردیم ماْمورای با انصافی به پستمون خورد مگرنه امشب رو در بازداشتگاه در خدمتشون صبح میکردیم
پ.ن : یکی نیست به این دوست با مرام من بگه آخه با دوست دخترت داری میگردی حالا دوستتو دیدی باید رگ معرفتت بزنه بیرون و با اسرار سوارش کنی که ببریش خونه