...............
براي آنان که مفهوم پرواز را نمي فهمند، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر مي شوي.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

سوپرایز شدم

اولین سالروز تولدی بود که دور از خانواده و وطنم بود ، فکر میکردم کسی خبر نداره ، فقط خانواده بهم زنگ زدن و تبریک گفتن ، راستش یکم دلگیر بودم ، آخه روز تولدت باشه و هیچ خبری نباشه. تمام روز رو درس خونده بودم ، خیلی خسته بودم ، خواهرم گفت آنلاین باش تا با هم چت کنیم ، اما خوابم برده بود ، ساعت 11.30 بود که هم خونه ای هام از سرکار اومدن ، مانوج اومد توی اتاقم و گفت ما امشب یه پارتی از طرف کمپانی دعوتیم ساعت 2 یا 3 میایم تو بخواب ، گفتم باشه، همین موقع بود که برق رفت ، تلفن زنگ خورد یکی از دوستام بود که خونش دوتا بلوک اونطرف تره ، گفت یه مارمولک گنده اومده توی خونم میترسم بکشمش بیا و بکشش ، منم گفتم باشه ، با چشمای خوابالود راه افتادم ، وقتی رسیدم در زدم ، در باز بود ، رفتم تو ، که صدای تولدت مبارک بلند شد ، سورپرایز شده بودم ، اصلا فکرشو نمی کردم اینطوری سورپرایز بشم ، این بود یکی از بیاد موندنی ترین روز تولدم تا بحال.
پ.ن : همه و همش با برنامه ریزی یکی از بهترین دوستانم بود ، خیلی خوشحالم کرد