...............
براي آنان که مفهوم پرواز را نمي فهمند، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر مي شوي.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

اردیبهشت ِ شیراز

جمعه شبا تا میام توی رختخواب یا همون بهشت خودمون, میبینم که ساعت دو شده , صبح شنبه ها هم که باید شش از خواب بیدار شم و یه هفته ی خوب و پر از درس و کار داشته باشم , اما امان از تنبلی و خواب صبح , وقتی ساعت شش میشه و آلارم موبایلم شروع به زنگ زدن میکنه باورم نمیشه به این زودی صبح شده , یه چشمی نگاه به ساعت میندازم یکم بد و بیراه میگم به خودم که واحد قطح بود اول صبحی این درس برداشتی ! خلاصه با حسرت پا میشم , یه آب به دست و صورتم میزنم تا بفهمم صبح شده و از خونه میام بیرون , هر هفته توی مسیرم تا سرویس دانشگاه اول یه دانش آموز دوچرخه سوارو میبینم که کیفشو انداخته روی کولش, داره تند تند پا میزنه تا دیر به مدرسش نرسه یکم جلو تر یه دختر کوچولو که هنوز خوابه و بزور مامانش دم در وایساده و با سرار ٍ مامانش داره یه لقمه صبحونه میخوره از اینا که رد میشم سر کوچه یه دختر خانم دبیرستانی منتظر سرویس مدرسش که یه سمند ٍ و با یه لبخند, که شاید منظورش اینه تو دیگه چرا این موقع صبح شال و کلاه کردی اونم فقط شنبه ها ؟؟؟ آخر سر هم وقتی میخوام از کوچه وارد خیابون بشم دو تا خانم میانسال با کفشای کتونی که از پیاده روی صبحگاهی دارند برمیگردن خونه , خلاصه اینجوری هفته من شروع میشه , هر هفته بدون هیچگونه جابجایی در وقایع گفته شده , اما امروز دانشگاه خیلی خلوت بود آخه دانشجوها امروز با ر هبر دیدار داشتن , یه چند تا عکس گرفتم که ببینید ما توی چه گلزاری مشغول به کسب علم و دانشیم , واقعاَ شیراز هست و اردیبهشتش , هوایی مطلوب با یه نسیم خنک و بوی خوش گل محمدی و یاس و نسترن , از اون طرف هم بلبل ها عاشقونه آواز میخونن , باید یه نفس عمیق کشید و از زندگی لذت برد